خاطرهی اولین برخورد شهلا لاهیجی با سانسور در جایگاه یک خبرنگار
یادداشتی از شهلا لاهیجی به مناسبت 17 مرداد؛ روز خبرنگار
من هم روزگاری خبرنگار بودم. خبرنگار روزنامهی دیواری مدرسهمان. نمیدانم میشود روزنامهی دیواری یک دبیرستان را هم جزیی از مطبوعات دانست یا نه. اما برای من خیلی جدی بود یا میتوان گفت: جدی شد.
سالهای دبیرستان در شیراز بودم. در تمام برنامههای غیردرسی مدرسه به شدت فعال. به همین جهت وقتی از ادارهی آموزش و پرورش دستور آمد که تمام مدارس باید روزنامهی دیواری داشته باشند، مدیر من را به دفترش خواست و پروژه روزنامهی دیواری را به من سپرد. چون از همان زمانها عاشق نوشتن بودم، سر از پا نشناخته بلافاصله در میان شاگردانی که میشناختم عدهای را انتخاب کردم و هیات تحریریهی روزنامه دیواری را راه انداختیم. بعد از ساعت تعطیل مدرسه هیات تحریریه کارش را آغاز میکرد. یکی از اعضای هیات تحریریه که نقاشیاش خوب بود مقداری نقاشی شمع و گل و پروانه و یک کادر حاشیه برای روزنامه تهیه کرد. یک سرمقالهی نسبتا مفصل هم در تعریفوتمجید از مدیر که بعنوان سردبیر خودم نوشتم. یک داستان آبکی، مقداری مطالب مثلا خندهدار که اصلا خنده نداشت. یک گزارش عمومی از وضعیت مدرسه که همه چیز تحت مدیریت مدیر توانای مدرسهی ما خوب و درست است. معلمها چه آدمهای نازنین و مهربان و باسوادی هستند، خلاصه سراسر تعریفوتمجید. یک ستون هم سخن بزرگان. خلاصه روزنامهی دیواری را با این قبیل مطالب سر هم آوردیم و با سلام و صلوات به دیوار راهروی ورودی مدرسه که در معرض چشم همگان باشد، نصب کردیم. صبح روز بعد، در گوشهای که توی چشم نباشم ایستادم تا واکنش بچهها را نسبت به شاهکارمان که همان روزنامهی دیواری باشد ببینم. از همان اول چندنفری پای روزنامه ایستادند و بعد با لبخند تلخی به همدیگر گفتند: «چه مزخرف، همهاش چرند است و ارزش خواندن ندارد.» بعد از نیم ساعت دیگر هیچکس نگاهی هم به «روزنامهی دیواری ما» نکرد. من در جایی که ایستاده بودم خشکم زد. چون متاسفانه نام بچههای هیات تحریریه و نام خودم را هم بعنوان سردبیر در یک کادر درشت در پایین روزنامه دیواری نوشته بودم. از عکسالعمل بچهها بغض گلویم را گرفته بود. داشتم خفه میشدم و پشیمان از این که کار روزنامهی دیواری را قبول کرده بودم. خبرنگار و کلا روزنامهنگار و اهالی مطبوعات اگر قلم به مزد نباشند، دلشان میخواهد مورد قبول و علاقهی مردم باشند.
کلافهگیم تا چند روز ادامه داشت. حتی شبها خوب نمیخوابیدم یا کابوس میدیدم. مثلا اینکه همشاگردیهایم مرا به همدیگر نشان میدهند و مسخرهام میکنند. همهاش فکر میکردم که چطور میتوانم افتضاحم را جبران کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که به جای این روزنامهی دیواری مزخرف که هیچکس علاقهای به خواندنش ندارد، یک نشریهی درستوحسابی منتشر کنم. اما چطور؟ به فکرم رسید که برای این کار باید پشتیبان قوی داشته باشم. چون کاری که میخواستم انجام دهم، احتیاج به بودجه داشت و مدیر مدرسه باید با پرداخت پول موافقت میکرد. بهترین کسی که به نظرم رسید معلم فلسفهمان بود. معلم فلسفه ما خانم نازنینی بود. میانهاش با من هم بسیار خوب بود. چون کلاس او از درسهای مورد علاقهی من بود. موضوع را بدون ذکر جزئیات با او در میان گذاشتم و بیشتر بر سر بودجه تاکید کردم. بلافاصله موافقت کرد که موضوع بودجه را با مدیر حل کند و بعد از ساعت تعطیل مدرسه بعنوان رئیس هیات تحریریه در مدرسه بماند. روزنامهنگار به خودی خود موجود آسیبپذیری است و باید برای مواقع خطر از حمایت یکی از نهادهای قدرت برخوردار باشد. با مدیر یکی از نشریات شهر که گهگاه مقالهای برایش مینوشتم وارد مذاکره شدم که اجازه دهد نشریهی مدرسه به صورت ضمیمهی آن نشریه منتشر شود. او هم چون کار را بیخطر دید موافقت کرد. این بار از بخشی از شاگردانی که میدانستم قلم توانایی دارند، دعوت به همکاری کردم. دبیر منطق هم رئیس هیات تحریریه بود. گروهی که در یک نشریهی خوب بعنوان خبرنگار و نویسنده و خلاصه هیات تحریریه کار میکنند، باید از قلمی توانا و سواد کافی برخوردار باشند. ضمنا جرات نوشتن مطالبی که ممکن است کسانی را خوش نیاید، داشته باشند. بخش سرمقاله و اخبار را هم خودم به عهده گرفتم. یک برگه هم درست کردم که رویش نوشته بود خبرنگار نشریهی «صدای دانشآموز» (این نام نشریهمان بود.) برگه را به سینهام سنجاق کردم و در قالب یک خبرنگار به سراغ مدیر، ناظم و چندتا از دبیران رفتم. اما نه با سوالات دفعهی قبل که همه چیز خوب است و هیچ اشکالی در کار نیست. بعد از مصاحبه با هر کدام از آنها، بخشهای غیرواقعِ پاسخ آنها را ذکر کردم. مثلا اینکه بخاری بیشتر کلاسها درست کار نمیکند و کلاسها سرد است و از لولهی بخاری دود نشت میکند، خانم ناظم بیش از حد به شاگردان توهین میکند و خشونت به خرج میدهد، خانم دبیر جغرافیا ناتوانیاش را در ادارهی کلاس با توپ و تشر و دادن نمره صفر به شاگردان جبران میکند. برخلاف سخنان معلم ورزش، ساعات ورزش هیچگاه کار نمیکنیم، چون توپ بسکتبال نداریم. سایر وسایل هم ناقص است. تور والیبال پاره شده و کسی در فکر تعویض آن نیست. خلاصه تمامی اشکالاتی که با آن در مدرسه دست به گریبان بودیم در بخش اخبار یادآور شدم، که البته همهاش واقعی بود. روزنامهنگار به صورت وجدان جمعی جامعه باید بتواند آنچه در اطرافش میگذرد را با صداقت و شرافت حرفهای بدون ترس و پردهپوشی اعلام و نقدوبررسی کند به همین جهت رکن چهارم مشروطیت شناخته شده. برای روی جلد هم یکی از اعضای هیات تحریریه طرح زیبایی تهیه کرد. نشریه تقریبا بیست صفحه داشت که با سرمقاله در صفحه اول شروع میشد. اخبار هم در صفحهی آخر بود. یک داستان جذاب، یک نوشته از ماکسیم گورکی در مورد قوت و قدرت ارادهی انسانها برای ایجاد تغییر، دو صفحه بخش فکاهی با موضوعهایی واقعا خندهدار که از اینجا و آنجا جمع کرده بودیم. یک شعر از پروین اعتصامی دربارهی «زن»، دو صفحه نقاشی سیاه قلم با اشعاری از یکی از زنان شاعر مشهور کشورمان مطالب نشریه را که ناشر «صدای دانشآموز» بود تشکیل میداد. ضمنا 5 ریال هم قیمت داشت با تیراژ حدود 200 جلد که تقریبا نصف تعداد شاگردان مدرسه بود. وقتی نشریه را از چاپخانه تحویل گرفتیم از شادی قلبم به تپش افتاده بود. در جای خالی روزنامهدیواری سابق یک نسخه از نشریه را ورق ورق کردیم و بعضی صفحاتش را که به نظر جذاب بود به دیوار چسباندیم و ضمنا یک آگهی که هرکس مایل است نشریه را داشته باشد با 5 ریال به فلان کلاس و فلان شخص مراجعه کند. مثل دفعهی قبل در گوشهای که دیده نشوم منتظر عکسالعمل شاگردان شدم. بچهها با کنجکاوی و علاقه مشغول خواندن صفحاتی که چسبانده بودیم شدند و همدیگر را به خواندن نشریه تشویق میکردند و بعد به کلاسی که مجله را برای فروش اعلام کرده بودیم میرفتند. وقتی به همراه هیات تحریریه در زنگ تفریح به حیاط مدرسه رفتیم همه دورمان جمع شدند و تشویقمان کردند. تمام تعداد نشریه ظرف یک روز به فروش رفت. هر روزنامهنگاری مایل است کارش از سوی مردم با استقبال روبرو شود و مردم به نوشتهها و اخباری که میدهند اطمینان کنند. روز بعد همینی که وارد راهروی مدرسه شدم نه از روزنامهها که چسبانده بودیم اثری بود و نه از آگهی. فراش مدرسه خبر داد که خانم مدیر مرا به دفتر احضار کرده. با دیدن جای خالی ورقهای نشریه دانستم که وضعیت «قرمز» است. در حالی که حسابی ترسیده بودم سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. وارد دفتر شدم سلام کردم. جوابی داده نشد. خانم مدیر تا مدتی وجود مرا نادیده گرفت، سرش به خواندن چیزی که روی میزش بود گرم بود. از اخمهای درهم و گوشهی جلد مجله فهمیدم که دارد نشریهی ما را میخواند. سرش را که بلند کرد برق غضب را در چشمانش دیدم. با لحن خشنی به من گفت:«اینها چه مزخرفاتی است که نوشتهای» سعی کردم خودم را نبازم تا آمدم بگویم «خب اشکالات را نوشتهام» مجالم نداد و با خشونت بیشتری گفت:« این اراجیف و حرفهای مزخرف جایش در نشریهی دیواری یک مدرسه نیست.» اصلا لازم نیست ادای روزنامهنویسی برای من درآورید. تو هم دیگر حق هیچ فعالیت غیردرسی را نداری. ضمنا بابت این وقاحت و کار زشت تو که گویا مسئول این جریان بودهای از نمرهی انضباطت کم میشود. تا آمدم از خودم دفاع کنم، صدایش را بلندتر و خشنتر کرد و گفت« ساکت، برو از اتاق گمشو بیرون» با سری افکنده از اتاق بیرون آمدم و به اتاق معلم منطق رفتم که شکایت خانم مدیر را بکنم. اما متاسفانه او هم اوقاتش به شدت تلخ بود. با لحن گزندهای به من گفت:«ببین برای همهمان چه دردسری درست کردهای!»
اولین برخورد من با سانسور آن هم سانسور واقعیتها از همان روز و با همان نشریهی «صدای دانشآموز» آغاز شد. گویا هنوز هم بعد از چندین دهه همچنان ادامه دارد.
روز خبرنگار برای تمام خبرنگاران و روزنامهنویسان شجاع و ارزشمند کشورم که قلم به مزد نمیفروشند مبارکباد.