رستم:
مرا آگاهی دِه که از چه بندم کنند؟
من آیم به سویش بهسان تو سواره و آزاد.
با سری پر از پوزش که نرم کنم دل سخت را.
من آیم خشم شهریار برهانم و کین بزدایم.
تو بر چه این فرمان خواهی که دانی بیداد است؟
من آیم نه به بند که با رخش. نه پیاده که بر کجاوه