تمام شهر میره زیر آب در حالی که قابای چوبی روی آب شناورن و آدمهای غرقشده زیر آب با چشمهای گشادِ تیره و دهان باز از وحشت دارن بالا رو نگاه میکنن. انگار هنوز باورشون نشده که مردن. فقط پارکوربازا زنده میمونن که از ریسمانهای نامرئی توی آسمون بالا و پایین میرن و جستوخیز میکنن و به قابها و غرقشدهها میخندن و اینطور شهر یه بار دیگه همهچیز رو بالا میاره و پاک میشه. مگه نه اینکه آدمی که سم خورده باید بالا بیاره تا پاک بشه. شهر که از آدمها زندهتره. مثل یه موجود زنده هر از گاهی نیاز داره کثافت درونش رو پاک کنه. آب که پایین میاد همه چیز تموم شده و دوباره چنارها و پرندهها عاشق هم میشن و دوباره زمان شهر از اول شروع میشه و آدمها یه بار دیگه فرصت پیدا میکنن تا تمام اشتباهاتشون رو تکرار کنن. دوباره آدمها و دوباره خاطرهها و دوباره سیل...