مهمان خانه ی عبدزاهدی بود که عدنان خبر رسیدن یکی از لنج های گیر افتاده را آورد. جلوی در خانه عدنان را دید و او را پی رد و خبری فرستاد. عگال از سرش برداشت و از حوض گوشه ی حیاط آبی به صورتش زد و دستی به سرش کشید.
در همین حال صدای خنده ی زنانه ای در حیاط پیچید. سالارمحمد سر بلند کرد و بالای پله هایی که به سمت بام می رفت، در نور درخشان ظهرگاهی صورت غزال را دید که مینار از دختر دیگری قاپید، جیغ شاد کوتاهی کشید و به سمت پله ها دوید.
سالارمحمد بی هوا بلند شد و در تاریکی راهرویی که به مهمان خانه میرفت پناه گرفت.
غزال از پله ها پایین دوید و بی دیدن سالار از کنارش گذشت و سالارمحمد با اولین نفسی که کشید بوی گرم و بهاری غزال را بخاطر جانش سپرد.
غزال رفت و نفس سالار به حبس ماند.