این نام را که بر زبان می آورد، نگاهش می درخشد و رنگ اندوه به خود میگیرد. در چشمانش عشق و دلتنگی موج میزند. این زن سفر بی پایانی را آغاز کرده است. چیزهایی هست که او در وطن، در قفای خود، جا گذاسته است، خصوصا فرزندش، پسر عزیزش، خالیدو. همان که نتوانست او را با خود بیاورد. همان که در خیال، همه ی شبها در آغوشش می فشارد.
بلانش، شکست خورده، روی نیمکتی مینشیند. اجزای بدنش از فرط سرما چنان کرخت و بی حس شده اند که دیگر دست و پاهایش را حس نمی کند. یاسی که او را در برگرفته چنان است که یارای به حال خود آمدن ندارد. چشم به فروشنده دوره گردی دوخته که در این سپیده دم یخ زده روزنامه هایش را مرتب می کند.
با خاوندن زنان پیروز لگدمال شدن انسانیت را به وضوح میبینیم.