گفتم برو
رفت. به همان سادگی که آمده بود. اما فروزان میگفت نمی رود. از خودش که نمی گفت. فنجان قهوه ام این طور نشان می داد. میگفت دو روز یا دو ماه یا دو سال دیگر بر میگردد. ولی برنگشت. فروزان میگفت طلسم شده ام. سنگینی اش را احساس میکردم. سنگینی طلسم را. پاهایم دیگر تاب کشیدن بدنم را نداشت. فروزان بهم باطل السحر داد. جملاتی که با آب زعفران نوشته شده بود...